کد مطلب:315248 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

کرامت و رؤیایی نیکو از حضرت اباالفضل
این بنده ی حقیر - كه اهل آذربایجان غربی شهرستان ماكو و ساكن فعلی شهر تهران می باشم - در حدود فروردین ماه سال 1383 شمسی روزی در داخل شهر، آقایی، بر پیكان سواری بنده سوار شد و خواست او را به طرف غربی شهر ببرم. در مسیرمان كه در حال حركت بودیم، سخن از معنویات و بعضی از كرامات به میان آمد. بنده و دیگران - كه در داخل ماشین در راه سوار شدند - هر كدام سخنی گفتیم. آقایی هم كه جلوی ماشین نشسته بودند، بعد از همه شروع به سخن كردند و كرامتی از حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بدین مضمون نقل كردند:



[ صفحه 487]



گردنبند طلایی دختر كوچك بنده در حدود یك سال و نیم بیش از این گمشده بود، خودش و مادرش از این ماجرا كمی ناراحت بودند، من و پسر كوچكم - كه به حد بلوغ نرسیده بود و در حدود 12 سال داشت - را هم كمی ناراحت كرده بودند، چون گردنبند را در جابه جایی منزلمان از خانه قبلی به خانه جدیدمان كه منطقه نسبتا جدید و بزرگی در سمت غربی شهرستانمان بود، گمشده بود و از آن بی اطلاع بودیم كه كی و كجا گم شد.

دخترم بعضی اوقات گریه می كرد و اذیت می نمود. روزی خانم بنده گفت: اگر گردنبند پیدا بشود، روضه و احسانی به حضرت اباالفضل علیه السلام می گیریم و نذر كرد.

بعد از مدتی پسر كوچكم از خواب - كه روز خوابیده بود - عصر بیدار شد و ما هم در منزل بودیم گفت: آقایی را كه می گفت: من اباالفضل هستم - اسم پسرم را هم صدا كرده بود - فرمود: به پدرت بگو: گردنبند خواهرت در مسجد سیدالشهداء علیه السلام در طبقه ی اول، داخل صندوق كمك به مسجد است، برود و بگیرد.

من بعد از چند روز با اصرار همسرم و دخترم رفتم، پرسیدم، دیدم در محله ای كه مسجدی به نام سیدالشهداء علیه السلام - كه تازه ساخت هم است - قرار دارد. خادم مسجد شخصی به نام آقای مشهدی اروج علی - كه پیرمردی بود نسبتا لاغر اندام - پیشش رفتم و ماجرا را به او نقل كردم و گفتم: اگر مشكلی نیست برویم و داخل صندوق را نگاه كنیم.

خادم با كمال میل قبول كرد و رفتیم به مسجد، كه دو طبقه بود، طبقه ی اول صندوق را با كلید باز كرد و دیدیم گردنبند آنجاست، همگی بسیار متعجب شدیم و گردنبند را تحویل من داد و گریه كرد و گفت: چندین سال است كه كلید اینجا نزد بنده بوده و چند سال است كه یادم نمی آید به كسی داده باشم،



[ صفحه 488]



مخصوصا در این چند روز قبل كه معمولا هر هفت - ده روز یك بار این صندوق را باز می كنم و به امور مسجد و هزینه هایش مصرف می كنم دیگر نمی دانم چگونه این گردنبند در اینجا قرار گرفته است؟

گردنبند را به ما داد و به منزل برگشتیم و ماجرا را به همسایگان و بعضی از فامیل ها و نزدیكان نقل كردیم و همه شنیدند و بعدها ما نذر را ادا كردیم و روضه گرفتیم و احسان كردیم.

بعد در آخر شهر - كه در داخل ماشین این جریان را به بنده تعریف می كرد - خواست بعد از تعریف كردن پیاده بشود - گفتم: خوب است كه این جریان را مفصل بگویید و در كتابی، یا روزنامه ای، یا مجله ای نوشته شود، تا دیگران نیز استفاده كنند.

از ماشین پیاده شد، آدرس داد و اسم و فامیلش را گفت و فرمود: اگر بعدها بیایید بنده حاضرم تعریف كنم و شما بنویسید و در كتابی یا دفتری یادداشت بشود.

او كمپرسی ده چرخ داشت، رفت به طرفش و سوار شد و از آن روز به بعد تا به حال نتوانسته بودم پیش ایشان بروم و ماجرا را بنویسم تا این كه امروز در منزل حاج آقا حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی ربانی مؤلف كتب متعدده در خدمت به اهل بیت و معصومین و ذریه ی پیامبر علیهم السلام این كرامت را در نزد حاج آقا سید احمد حجازی، حاج آقا گودرزی و حاج آقای علی ربانی به صورت خلاصه مكتوب نمودم، البته عین همان كلامی كه آن آقا نقل نموده بود نتوانستم بنویسم و نقل كنم، ان شاء الله تعالی خداوند نقل ناقص حقیر فقیر را به خدمت حضرت اباالفضل العباس بن علی بن ابی طالب علیهم السلام قبول كند.

والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته، والسلام علی من اتبع الهدی

بهزاد عباس علیزاده

جمعه 13 ذی الحجة الحرام 1426



[ صفحه 489]